«بسم ربِّ الشهداء و الصديقين»
دوست دارم گمنام باشي و گمنام خطابت كنم، مگر نه اينكه گمنامهاي شهيد نظر كرده هاي زهراي اطهرند؟!
سلام شهيد گمنام؛
منم؛ سرخوش، سرخوشي كه هزار آينه تاريكي در دلش تلألؤ داشت. سرخوشي كه به بوي گناه سرخوش بود! چه روزهايي كه غرق در مرداب گناه، بي هيچ روزنهي نيلوفري، بر روي جواني ام خطي از غلفت كشيدم! و اگر خداي بي كران آمرزندهام لحظهاي، فقط لحظهاي پرده از همه چيز كنار مي زد و آشكار مي شد گناهانم، ديگر هيچ كس، هيچ كس حتي شاخهاي از علفهاي هرز، حتي پست ترين موجودات هم مرا بي تاب نمي آوردند!
و چه بگويم از نعمتهاي بي انتهاي خدايم در فراق من؟!
او به انتظار نشسته است با چشمي اشك و چشمي خون و مدام صدايم مي زند: «سرخوشم ! سرخوش نازنينم ! بيا، بيا و از مي من سرخوش شو، بيا و دُردانهام شو ...»
و من، من غفلت زدهي اسير هامون!
آه نازنين خدايم! با تو چه كردم؟! با خود چه كردم؟!
و آه اي گمنام نامي تر از ستارهي سهيل؛
چه بزرگوار بودند آدميان خطهي تو! چه جوانمرد! چه ياري دهنده!
روزي به صفحهي دلم از روي بي حوصلگي نوشتم: دلم! فقط كمي هامون زده شدم، همين!
اما دلم فريب نمي خورد، مگر مي شود دل خود را هم فريب داد؟!
دلم هنوز به طلوع نيلوفر اميد داشت، به خداي كعبه سوگند بوي اميد تمام وجودم را تسخير كرده بود!
امّا هنوز نداي عزازيل از دور دست هاي ظلمانيام شنيده مي شد و آه از اين عزازيل كه چه بر سرم آورد، و مي دانم كه فرداي قيامت زير بار هيچ كدام نخواهم رفت!
و خدايم، خداي بي كران آمرزندهام دست دراز كرد و به سرانگشتی از مرداب بيرونم كشيد.
مُهر سفري را بر پيشانيم زد كه باورش تا دل سفر هم برايم نا ممكن بود!
ويزاي دلم به مقصد بي ستون مهر و موم شد.
و من نه درد فرهاد كشيده و نه رخ شيرين ديده، راهي بيستون شدم.
و آمدم چه فرهادها ديدم تيشه به دست كه نه رخ شيرين بر سنگ بلكه تمثال شيرين را بر لوح دل مي نگاشتند. تيشه به ريشهي خود مي زنند و تخم شيرين را در نهادشان مي پراكندند و دير نبود كه شيرين ها از فرهادها برويند!
و تو اي فرهاد گمنام؛
كدامين بيستون سهم شيرينت بود كه من سجده گاه خويش كردم؟
كربلاي شرهاني؟ عطش فكّه؟ علقمهي طلائيه؟ خروش اروند؟ دل سوختهي چزّابه؟ يا غربت زهراي (س) شلمچه؟!
و از زماني كه بيستون فرزندان زهرا (س) را دیدم به دنبال تيشهام، تيشهاي كه دمار از ريشهي سرخوش برآرد تا طلوع شيرين را از پس دنياي ظلمانيم به نظاره بنشينم.
فقط دعایم كن كه دير نشده باشد و هنوز بهار زندگيم پايدار باشد!
شفاعتم كن كه خداي بي كران آمرزندهام در اين راه پر تلاطم تنهايم مگذارد.
و شما گمنامان پر آوازه؛ شمايي كه به گفتهي سيّد علي – که جانم فداي لبخندش باد –ستاره هاي راهنماييد، خضر راهم شويد و تا وصال آب حيات دستم را رها نكيد.
من نيز تشنهي شيرينم ... راه بيستون را نشانم دهيد ....
ف . ح
«بسمه تعالي»
سلام اي روح پاك و آسماني! اي فرياد رساي الله اكبر! اي طنين زيباي حقيقت!
سلام اي برگزيده! اسوهي رشادت، اسطوره دلاوري، سلام بر تو و نجابتت!
درود بر اشك و لبخند خدا گونهات و سوگند به لحظه ملكوت سوگند به بوي اقاقيا به ثانيه هاي نور و غايت و نهايتت.
اي قديس هميشه جاويدان ! كاش مي شد از پشت چشم هاي خفته، نوشيدن مي شهادتت را نظاره مي كرد كاش مي شد در ماوراي زمان فهميد كه بر دامان كدامين نور خدا سر نهادي و به آسمان اوج گرفتي.
و لبيك بر گيسوان سپيد مادر از غم فراق و مردانگي، لبيك بر دلي تنگ و مالامال از اندوه زمانهاش، لبيك بر دستان خالي و چروكيده و انگشتان لرزانش كه تنها در تب و تاب دعاي تو، قامت راست كرده. لبيك يا شهيدا لبيك!
مرا به سير عاشقانه و سلوك عارفانهات درياب، دستم را بگير در اين وانفساي هوس و تنهايم مگذار اكنون كه سختي وبي قراري ها بيتوته مي كنند. نداي ادركني بلند و تحمّل تنهايي گران است. برايم دعا كن اي مستجاب الدعوه و حلالم كن مرا به واسطه جهل خويش حلالم كن تا مديون خون ساري و جاريات نباشم و ديني به درخشش وجود تابندهات برايم نماند. حلالم كن.
(وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبيلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاء وَلَكِن لاَّ تَشْعُرُونَ) بقره/ 154
و كساني را كه در راه خدا كشته مي شوند مرده نخوانيد بلكه زندهاند ولي شما در نمي يابيد.
عجب از ما واماندگان زمينگير كه به جستجوي شهدا به قبر آنها مي آييم و اين خود دليلي است بر آنكه از حقيقت عالم هيچ نمي دانيم. مرده آن است كه نصيبي از حيات طيبه شهدا ندارد و اگر چنين است از ما مرده تر كيست؟ «شهيد آويني»
وقتي اشك مي آيد يعني تو مرا خواندهاي!
وقتي پاهايم آرام آرام پله هاي مزار شهداي گمنام را بالا مي روند يعني تو مرا دعوت كردهاي.
مگر نه اينكه تو هم نام داري و هم نشان! پس نشانه هايت كجا رفته؟
مگر نه اينكه تو گمنام نيستي پس نامت كو؟
اين بالا كه نشستم ديدم كه چقدر گمنامي! چقدر زود از خاطرمان رفتي و به خاطره ها پيوستيد ، خاطره هايي كه از مرور کردنشان عاجزم .
تو همان شاهد شهري و شهر بي تو چقدر كمرنگ است. چرا مرا خواندهاي؟
چرا قلم را به راه انداختي؟ قلمي كه مدتهاست از تو نامه هاي ننوشته دارد و در سكوت مانده.
من كه تو را نمي شناسم، فقط اسمت را شنيدهام شهيد گمنام!
مرا خواندهاي تا دوباره از غربت غريب بي دردي بنويسم. خودت كه علاجش را بهتر مي داني. درد بي درمان علاجش آتش است. در اين دنيا كه همه سرشان به شلوغي خودشان گرم است و بي خبر از گذشته در پي آينده موهوم از ياد تو و امثال تو كندهاند. فقط در شهر مي شود مردمي ديد كه نقاب نفاق بر چهره گذاشتهاند و در پيش رو ثنا و در پشت سر غيب مي كنند.
آری همانهايي كه تو را مرده مي پندارند و دل از تو بريدهاند. اين چه دردي است كه به دل ما افتاده!
نه دردمان فقط بي دردي است دردمان دردهاي مقطعي است كه هر كدام گوشهاي از ذهنمان را مشغول كرده و آن درد عميق را از ياد برده است. آري چه دردي عميق تر از بي صاحب شدن! چرا پس از گذشت هزاران سال هنوز بي صاحبيم؟
صاحبي كه منتظر است. آري منتظر اوست نه ما، او منتظر است كه بخوانيمش كه شايد فرجي شود و به كمكمان بيايد.
بگو دل با غم ماندن چه سازد كه اين ماتم دلم را مي گيرد، تا كي باید در بند تعلقات دنيا بمانيم؟ از بي رنگ تعلق گرفته ایم با يكرنگي بيگانه گشته ایم . اما باز هم بيا. بازهم سراغي از غريبه ها بگير. باز هم سري به كوچه مان بزن كه اگر تو بيايي خدا بيشتر تحويلمان مي گيرد.
به نام او ....
ماجراي اين نامه، اولش يه مسابقه بود و اصلاً حوصله نداشتم به يك يك شهيد نامه بنويسم، راستش اصلاً نمي دونستم به كدوم شهيد بنويسم، چی بنويسم، از كي بنويسم ... شايدم از شما يادم رفته بود ... همين طور از بابام ... از مادر جون ... از بابا جون ... از همه يادم رفته بود، حتي از خودم ... اما الآن دلم گرفته!
امشب بعد از پخش كردن تبليغات «مسابقهي نامهاي به يك شهيد» دلم مي خواد بنويسم. اما اين بار نه مثل هر شب خاطرات روزانه رو!
اين بار دلم مي خواد خاطراتم را از بچگي تا الآن مرور كنم، حتي دلم مي خواد به زماني فكر كنم كه خودم نبودم ولي مادر جون طوري برام تعريف كرده كه توي تك تك لحظات وجود خودم را حس مي كنم.
امشب تو اين نامه، دلم مي خواد هر چي تو دلش بود و براش صبر مي كرد رو بگم، يا همه درد دلاش رو... يا همهي ... بگذريم ...
راستي حوادث اين چند روزه خيلي برام جالب بود: خوندن كتاب «از به، رضا امير خاني، پخش كردن تبليغات نامه به شهيد و به محض تموم شدن كار زنگ زدن مادر جون طبق معمول هميشه در جواب احوال پرسي شكر گفتن و آه كشيدن و صبر از خدا خواستنش ....
اينا همه دست در دست هم داد كه شروع كنم به نوشتن . هنوز شك دارم كه حرف دلم رو بزنم و نامه رو ندم واسه مسابقه يا ...
راستي آخرين نامه ي منو يادتون مي ياد؟؟! يك سال پيش بود دقيقاً ... راستي امشب تولد آخرين نامهي من به شماست ... چه جالب .... بگذريم ... از مادرجون مي گفتم، تو اين چند سالي كه باهاش بودم، از بچگي تا الآن را ميگم، شايد هر خاطرهاي با شما و بابام داشته رو صد بار تعريف كرده باشه. بعضي خاطراتش به قدري تكراريه كه حتي قبل از گفتن مي دونم الآن چه حرفي و با چه حالتي مي خواد بزنه ...
مثل خاطرهي عشق شما و باباجون و دق كردن و مردن باباجون. دقيقاً شب چهلم شما ...
مثل شب آخري كه براي خداحافظي مي آيي و به همه برنگشتنت رو خبر مي دي و با وجود التماس زيادي كه مادر جون مي كنه، غزل خدا حافظي را براش مي خوني ...
يا ... يا لباس جديدي رو خريدي و براي شهيد شدن مي پوشي ...
يا مثل خاطرهي مرگ ناگهاني بابام ...
خاطرات خيلي زياده ... ولي بين اين همه خاطره هيچ وقت اين حرف بابام كه مي گفت: «خبر مرگ داداش حسن كمر بابام رو شكست و غم مرگ هر دو تاشون كمر من رو » يادم نمي ره ... حالا مي خوام به هر دو تون بگم كه غم مرگ شما سه تا، كمر مادر جون رو شكست. راستي كه چه صبري داره!!!
يادمه بابام هميشه مي گفت: حسن مادر مو خيلي دوست داشت ...
ولي راستش امشب بعد از خوندن كتاب ‹ازبه»، همش اين سؤال توي ذهنم كه مگه مرتضي مشكات دوست نداشت شهيد بشه؟! اونم شهادت رو دوست داشت، ولي به خاطر عشق به همسرش طبيبه از خدا خواست جانباز بشه نه شهيد ...
يعني شما مادر جون رو كمتر از خودت دوست داشتي؟ ... الله اعلم
راستي اگر مادر جون الآن اينجا بود مي گفت: كفر نگو دختر جون ... بعدشم دستاشو بلند مي كرد. سمت آسمون و مي گفت: خدا يا! داده و ندادهات رو شكر!
ولي من كفر نمي گم ... آخه شما که گريه هاي نصف شبش رو نديدي، ناله زدنش رو، اشك ريختنش رو ...
نمي دونم چه بگم ... كاش مي شد همهي حرفا رو آورد توي كاغذ، ولي افسوس بعضي چيزا جز با ديدن درك نمي شه! بگذريم ...
آخر اين نامه، دلم نمي خواد مثل بچه مذهبي ها بگم براي فرج آقا دعا كنيد، يا اينكه نمي خوام آرزوهاي دنيايی خودم رو بگم، يا ...
فقط خواهش مي كنم آگر بابام رو ديدي، حتماً بهش بگو دلم خيلي براش تنگ شده ... خيلي ...
فقط همين!
بسم الله الرحمن الرحيم
«نامهاي به فرزندان روح الله»
سلام
روزي كه فهميدم شمايي كه داريد ميهمان دانشگاه مي شويد همان شهداي هورالعظيم هستيد؛ رفتم به 2 ماه قبل .... و سنگ ريزه هاي هور را زير پاهايم حس كردم؛
حركت پشه هايي را كه در نور سرخ خورشيد در حال غروب مي درخشيدند و گاه گاهي به صورتم برخورد مي كردند؛ و آن نماز بي نظير را ...
روزي كه پايانش برايم با حسرت همراه بود !
روزي كه بعد از حركت، تازه فهميدم شما –فرزندان روح الله –آنجا بوديد!!
زمزمه هايي داخل اتوبوس بود ...
مي گفتند يكي را در تاريخ 28/11/89 و ديگري را در 10/12/89 تفحص كردهاند! ...
گيج بودم و افكاري در ذهنم مي چرخيدند ... سرگردان ....
پرسيدم از كه صحبت مي كنيد؟!
گفتند از شهداي هورالعظيم ...
و من امّا با حسرتي وصف ناشدني تاريكي چشمانِ تار شدهام را به تاريكي آسمان و ستاره هاي براقش را به ستاره هاي آسمان دوختم ...
و باريدم ....
باريدم و باريدم و باريدم ...
شما كه آمديد؛
من دوباره باريدم ...
اما اين بار نه از روي حسرت بلكه از روي شوق ...
باز هم خدا لطفش را شامل حال من كرد ...
شايد هم دلش برايم سوخته ... نمي دانم؛
آمديد؛ درست روز تولد من ... تولد بيست سالگيام!
روزي كه با دفن شما و حك شدن تاريخ تولدم بر روي سنگ قبرتان فهميدم اين روز؛ روز تولد دوبارهي من است ... و من زين پس هر روز مي آیم و تولد دوبارهام را اینجا جشن مي گيرم ... و تازه مي كنم فكرم را، روحم را نگاهم را ...
درد دلم بسيار است؛ مجال نوشتن امّا اندك ...
اين روزها كه برگشتيد حوادث بسيار بود و همه انتظار تحولي را داشتيم.
اين روزها كه برگشتيد، روزهاي سختي براي رهبرمان بود. روزهايي پر از حسرت و آه
روزهايي كه رهبرمان در انتظار پاسخي براي سؤال أيْنَ عمّارش بود؛ اما دريغ دارد كه جوابي نشنيد ....، تا اينكه شما برگشتيد ...
برگشتيد و پاسخي شديد براي سوال بی جواب ماندهي رهبر،
برگشتيد و سنگ قبرتان سنگ صبوري شد براي من بي لياقت جدا افتاده از يار .
آي رفيقان روزهاي سخت روح الله!
امروز كسي بي رفيق مانده؛
كاش بوديد تا او مي توانست بيايد و انتقام سيلي مادر را بگيرد ...
انتقام فرق شكافته علي (ع) را، جگر پاره پاره حسن (ع) را، خون خدا، حسين (ع) را، دستان بريدهي عبّاس (ع)، گلوي دريده علي اصغر (ع)، بدن ارباً اربا شدهي قاسم (ع) را و ...
ديگر از اين همه دوري و بي امامي و يتيمي خسته شدم ...
سالهاست كه ندبه مي خوانم و با حسرت مي گويم:
أين ابن النّبي المصطفي و ابن علّي المرتضي و ابن خديجه الغرّاء و ابنُ فاطمة الكبري ...
با حسرت مي گويم: پروردگارا نبي را كه نديدم، علي و فاطمه را هم، حسن و حسين را هم ...
پس لااقل بگذار فرزند اينها را ببينم ... بگذار ...
اما پس از مكثي كوتاه ...
آهي از دلم بيرون مي آيد و مي گويد: أين أبن النبي المصطفي و إبنُ علی ...
سالهاست كه مي گويم:
عزيزٌ عليَّ أن أري الخلقَ و لاتُري و لااسمع لكَ حسيساً و لانجوي ...
عزيزٌ علي أن أبكيك و يَخذلك الوري ...
سخت است ...
سخت است ...
سخت است ...
امّا
جواب...
مثل هميشه، هيچ،
هيچ ...
هيچ ...
راستش را بخواهيد روزي كه با شهيد برونسي برگشتيد خوشحال شدم ؛
روزنهي اميدي در دلم درخشيدن گرفت و با خودم گفتم : شهيد برونسي كه عاشق و دلدادهي مادر بود . بايد مثل او قبرش مخفي مي ماند ...
امّا ...
حس كردم اتّفاقي در راه است ...
شك ندارم او آمده است ؛
تا بگويد پيكر مادر هم در راه است ...
شك ندارم!
و من بي صبرانه منتظر آن روز مي مانم كه مولايم بيايد و قبر مادر را ...
بي ترديد صبح نزديك است ...
الهم عجّل لوليك الفرج
بسم الله الرحمن الرحيم
برادر، به ديدارت آمدم در حالي كه نه نامي داشتي و نه تصويري و نه نشاني از آن جا كه زاده شدي ....
و مي دانم برادر اين ها همه براي اين است كه نه نامت و نه تصوير سيمايت انديشهام را به خود مشغول كند و نه زادگاهت مرا در حصار تعصبات گرفتار كند ... تا برادر چشمهايم و انديشهام و تمام وجودم به پيام تو گوش دهند. بشنوند كه تو چه مي گويي؟ چه مي خواهي؟ دردت چيست؟ رنجت چيست و پيامت چيست؟ اما برادر به ديدارت كه آمدم در همان نگاه اوّل بي اختيار مادرت به يادم آمد ... او كه مي دانم سالهاست چشم انتظار توست ...
و او كه مي دانم تا كنون بر هر كارواني از «استخوانهاي بي پلاك» شاخه گلي افكنده، به اميد آنكه تو باشي ... و برادر، اشك هاي او بر همه قبرهاي شما نامداران گمنام چكيده است و در هر نسيمي كه از آن صحراي سرخ مي وزد تو را مي جويد و در هر شامگاه خيره به آن عكس كه برايش به يادگار گذاشتهاي، چشم بر هم مي گذارد ...
اما مي دانم او عاقبت تو را خواهد يافت ....
و من هم برادر، با تو حرفهاي بسيار دارم
برادر آن روز كه سر ب داغ بر تنت نشست و من آن لبخند را بر لبانت ديدم، دانستم اين شادماني از چيست و دانستم اين مرگ –كه هراس بزرگ همگان است –چرا براي تو اين چنين شيرين است! ...
و برادر، در آن هنگام كه ناگهان بر زمين افتادي و پلاكت را به گوشهاي دور پرتاب كردي و جويي از خون از تو تا امتداد زمان (آن زمان كه حقي هست كه پايمال مي شود و باطلي كه جولان مي دهد) جاري شد و تفنگت به كناري افتاد و تو خيره آسمان را نگريستي و من خود را به بالين عروجت رساندم و تو نگاهت را از آسمان به سوي چشمان من چرخاندي
و برادر، در آن چند لحظه با نگاهت چه بسيار حرف ها گفتي ....
گفتي تنفنگم و دانستم كه آن را به من سپردي
و بايد آن را بر دوشم آويزم و گفتي كوله بارم و دانستم بايد آن را بر پشتم اندازم.
و برادر، چشمانت در حالي كه از شوق رهايي برق مي زد، بسته شد ... و گريختي ... و تو برادر كار خويش را به پايان رساندي ...
و من برادر، پس از تو در زير فشار آن كوله بار مسئوليت سالها پيش آمدم ....
تو كه رفتي برادر، دشمن تفنگش را كنار گذاشت، فهميده بود كه قوت شما نيروي امت ما در تفنگ نيست. پس از تو برادر ايمان ما را نشانه گرفتند و سالهاست كه ما را و ايمانمان را بمباران مي كنند و سالهاست كه از هر سو عقيده ما را مي كوبند.
و در اين جنگ برادر... ، عدّهاي گريختند و خود را در پستوي خودخواهي پنهان كردند و سنگرها را رها كردند و عدّهاي غبار غفلت بر دلهايشان نشست. عدّهاي از كينه ها سر برداشتند و دوست را به جاي دشمن مي كوبند و عدّهاي هيزم بر آتش تفرقه مي گذارند و عدّهاي بر بستر زلال خون تو كاخ ها ساختند ...
و برادر، باز، «نمي توانم ها» و «نمي شودها» و باز ناليدن ها و نا اميدي ها و ترس ها و ترديد ها بر ما هجوم آوردند و ما را در بند خويش اسير كردند.
برادر، شما سربازان وفاداري براي امامتان بوديد ...
اما برادر امام ما در ميان انبوه دوستداران و عاشقان و كينه توزان «تنهاست». خواست ها و انتظارهايش را تنها «بزرگ» و «خوب»، «مي نويسم» اما من برادر كوله بارت را هنوز بر پشت دادم ...
و اگر روزي باشم ولي در راه تو نباشم مي دانم كه آن روز «حياتم» به پايان رسيده است و مي دانم ديگر آن روز اين درختان سبز و نشاط آور هر كدام مرا فرياد دشنامي است و اين آب زلال محبت خويش را از من دريغ خواهد كرد و اين آسمان پهناور در نظرم وسعت خشم خداوند است.
و برادر چگونه مي توانم در كناري بنشينم و از تو شفاعت بخواهم؟ شفاعت بزرگتر از اين كه راه نجات و سعادت را نشانم داده اي ...
و امروز ايمانم را اگر ربودهاند، بازش خواهم جست، ناله كه نه، همچون تو فرياد خواهم زد. ثابت خواهم كرد كه «مي توانم» و «مي شود» ....
و ترس هاي و يأس ها و ترديد ها را به بيرون ايمان دور خواهم ريخت. به هيچ چيز دل نخواهم بست و تا «تو» پيش خواهم آمد.
و بدان برادر، امروز خودم را با قلم و انديشه مسلح كردهام و آن تفنگ را كه به من سپردي براي وقتش نگاه داشتهام ...
قلــم به دست گرفتم كـه تا سحر مانده...
مـن و نگــاه تـو وذوق هـــاي درمــانده...
صداي خنده ي تو توي قاب عكست هست
جــلوي قــاب شــمــا چشــم هاي تر مانده
هــنــوز منــتظــر بــوســه هــاي تــو هسـتم
هــنوز هــم بــه خــدا چشم ها به در مــانده
هنـــوز مــادر مــن گــريه ميــكند هـر شب
خودت بگــو چنــدين مـاه تا خبر مانده؟؟؟
بيـــا ببـيـن پســرت را كــه بــي تــو تـنهايم
بــراي تك پســـرت اين هـمه پدر مانده !!!
بيـا پدر ، پــدري كن بــراي تـــك پسرت
بيـــا ببيــن كـه دو چشمش هميشه تر مانده
كــنار خــاطره هايــت كسـي شبيه من است
ببين كه در رگ من رنگ سرخ تر مانده...
علیرضا رضایی
نامه اي به يك شهيد
دم در ورودي خوابگاه ، تكه كاغذ هايي را ديدم كه روي صندلي گذاشته بودند . كنجكاو شدم كه در مورد چيه ؟ نوشته شده بود ، نامه اي به يك شهيد .
باخودم گفتم : به كدام شهيد نامه بنويسم ، به شهداي گمنام دانشگاه ، شهداي گمنام اروند كنار ، شهيد علي صياد شيرازي يا شهيد برونسي ؟ به كي بنويسم و چي بنويسم ، ياد تابلوي داخل خوابگاه افتادم كه روش نوشته شده بود ، عجب از عقل باژگونه ي ما كه در جستجوي شهدا ما را به قبرستان ها مي كشاند .
چند ماه پيش هم اينطوري بودم ، دنبال شهدا بودم ، دنبال كسي كه آرامم كند . هر روز به دنبال شهيدي متفاوت مي گشتم ، يك روز به شهيد علي صياد شيرازي متوسل مي شدم ، روز ديگر شهيد باكري ، روز بعد شهيد خرازي ، هر روز زندگينامه ي آنان را مي خواندم و به حالشان غبطه مي خوردم ، نمي دانستم دنبال چي ام ، انگار گمشده اي داشتم ولي نمي دانستم آن گمشده كيست يا چيست ؟ فقط مي دانستم كه دارم خط ممتدي را دنبال مي كنم . آه و تاسف مي خوردم كه چرا شهدا از پيش ما رفته اند و ما جا مانده ايم .
به دنبال شهدا براي اينكه گمشده ام را پيدا كنم راهي مناطق عملياتي جنوب شدم . فتح المبين ، اروند كنار ، طلائيه ، شلمچه . دنبال شهيد خاصي بودم ولي نمي دانستم كيه ؟ دست خالي برگشتم ، نمي توانستم اون حس غريبي را كه داشتم آروم كنم . تا اين كه روزي بحث شهدا در جايي مطرح شد و من براي اولين بار از پدرم شنيدم كه در يكي از مناطق عملياتي بوده است . اين حرف پدرم مدتي فكرمو مشغول كرد ، با خودم گفتم مگه شهدا كي بودند مگه نه اين كه از خود ما مردم بودند ، تا وقتي كه در بين ما بودند و هستند آن ها را نشناختيم و نمي شناسيم و در ميان خيل عظيم جمعيت گمنامند ، مثل شهيد صياد شيرازي كه تا وقتي بود ،گمنام بود و بعد از شهادتش فهميديم چه كسي بود.
پس اين نامه را به تو مي نويسم ، تو كه روزي راننده ي جبهه ها بودي و حال راننده ي جاده ها ، تو كه روزي سنگر ساز بي سنگر بودي و ماشين خاكي و پر از تركش خمپاره و گلوله ها خبر از رشادت ها و شجاعت هاي بي نظير تو در جبهه ها مي داد و حال با سكوت سخت جاده ها عجين شده اي تو كه در لابه لاي خاك جبهه ها و سنگرها گمنام ماندي و هيچ اسم و رسم و شهرتي با خود نياوردي و الان در ميان جاده ها نيز گمنامي . شهادت را در تو يافتم در سكوت مخلصانه و ايثار و از خود گذشتگي ات چه در جبهه و چه در زندگي ، تو كه در عمل سخن مي گويي . تو كه نه شهيدي و نه جانباز و نه آزاده ، تو شهيد زنده ي مني با توأم اي پدر عزيز و فداكارم . و چه فراوانند شهداي زنده اي كه ما غافل از ف . ط
" باسمه تعالی "
اگر خدا بهت فرمود که لیاقت شهادت را نداری؛ بگو : مگر آنچه را که تا بحال به من داده ای لیاقتش را داشته ام !
کدام نعمت تو را من لیاقت داشته ام که این یکی را داشته باشم؟
مگر تو تا بحال در بذل نعمت هایت به لیاقت من نگاه می کردی؟
در زندگی زخم هایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند.
نخیر آقای هدایت! اینجا را اشتباه کردی رفیق. در زندگی زخم هایی هست که اصلا زخم نیست, درد نیست. زجر لحظه لحظه و مدام است که تمامی ندارد. بار سنگین مسئولیت است که میگذاردت کنار رینگ زمانه و ناکارت میکند.
نه مثل خوره هست و نه در انزوا ! مثل اره برقی به جان جمجمه و روحت می افتد و در مقابل چشم همه آنچنان به زمینت میزند که آرزو کنی کاش در انزوا بود و بدور از این همه چشم.
با شما موافقم که نمیشود این درد ها را به کسی اظهار کرد اما نه به این دلیل که ممکن است آن را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند. برعکس! برای اینکه اینقدر این دردها عادی و تکراری و دم دستی شده که نهایت ابراز هم دردیشان به گفتن آهی خلاصه میشود و یا خیلی که مرام بگذارند یک باد دماغ به همراه تکان دادن سر به نشانه تاسف و همدردی مهمانت میکنند. انتظاری هم نیست . توقعی هم نیست از آدم هایی که هر کدامشان دردی دارند غیر مشترک.
روزگار, روزگار دردهای مشترک فریاد شده نیست آقای هدایت! اگر فروغ را دیدی از قول من به او بگو. زمستان است و سرها در گریبان است. خودمان هستیم و خودمان.
مراقب افکارت باش که گفتارت می شود، مراقب گفتارت باش که رفتارت می شود،مراقب رفتارت باش که عادتت می شود، مراقب عادتت باش که شخصیتت می شود، مراقب شخصیتتباش که سرنوشتت می شود.
دردلی با شهدا.
سلام
به خدا من خيلي شرمنده ام، مي دونم كه اين شرمندگي فقط تو زبونه منه. مي دونم كه تو عمل هيچ چي ندارم، مي دونم يه متر هم از راه شما رو نرفتم. مي دونم تو پيچ و خم هاي زندگي فراموشتون كردم، مي دونم آرزوهاتون رو زير پا گذاشتم. مي دونم وقتي از كراماتتون برامون گفتند باور نكردم. مي دونم كه با يادگارهاتون چه كارها كه نكردم. مي دونم خيلي دلتون رو شكستم. مي دونم پلاك هاتون رو شكستم، مي دونم سر بندهاتون رو پاره كردم، مي دونم لباس هاي خاكيتون رو كه با اونا تا اوج افلاك پر كشيديد رو مسخره كردم. مي دونم يه بارهم نشد مثل شما بشينم زيارت عاشورا بخونم، مي دونم تا حالا نشده مثل شما نماز شب بخونم، مي دونم تا حالا سعي نكردم افكار شما رو گسترش بدم. مي دونم اونقدر ترسو بودم كه نتونستم تو دانشگاه درباره شما حرف بزنم، نتونستم با كسايي كه شما رو مسخره كردند، مقابله كنم. مي دونم به خدا مي دونم... سوال نمی کنید چه جوری این همه کار را انجام دادم؟ آره سوال نمی کنید؟
آره با بی تفاوتی تمام اینها اتفاق افتادند بدون آنکه متوجه شویم.
ولي حالا ديگه نمي خوام اينجوري باشم، به خدا خودم هم خجا لت مي كشم، به خدا الان دارم عذاب مي كشم، به خدا خيلي شرمنده تونم. به خدا شرمنده ام.
آره من تا حالا به هيچ كدوم از حرفاي شما گوش نكردم، ولي حالا میخوام تغییر کنم میخواهم اون جوری که خدا و امام زمان (عج) می پسندد باشم.
چه غافلند دنیا پرستان و بی خبران، که ارزش شهادت را در صحیفه های طبیعت جستجو می کنند، و وصف آن را در سروده ها و حماسه ها و شعرها می جویند، و درکشف آن از هنر تخیل وکتاب تعقل مدد می خواهند، و حاشا! که حل این معما جز به عشق میسّر نگردد..
من تصمیم گرفتم به بزرگ ترین سفارش شهدا عمل کنم خدایا توفیق این عمل را به همه ما عنایت بفرما.
تقوا واطاعت پذیری از ولایت اگر نباشد شما دچار اتصال به بدنه شیطان خواهید شد...پس بیائید با عمل به وصیت این شهید گرانقدر ادامه دهنده راه آنان باشیم.
حالا دیگر کودکان هم می دانند که "مهدیه" اسم مکان است و " فاطمیه " اسم زمان؛ اما من منتظرمی مانم؛ تا روزی که "مهدیه" اسم زمان شود و" فاطمیه" اسم مكان.
نامه ای به شهید گمنام
سلام گمنام؛ سلام شهید؛ سلام برادر؛ سلام سفر کرده ...
به رسم هر نامه، فکر کنم اول باید شما را از حال و هوای خودمان و چیزهایی که به رسم امانت به ما سپردید و رفتید باخبر کنم؛ هر چند شما خود گواه تر از ما هستید!
اینجا خبری نیست جز این که همه سال هاست می دانند که شرمنده شما هستند و هر روز به این شرمندگی افزوده می شود؛ به جای این که کاری کنند تا از این شرمندگی کاسته شود.
اینجا خبری نیست جز این که خانه حاجی بود که موقع شهادتش سپرد برای جلسات بچه های جنگ و جلسات معنوی، تا هر هفته شب جمعه در آن جمع شویم و برای شهدا دعای توسل بخوانیم.
این جا خبری نیست جز این که دائم فکر می کنم شما کم معرفتی کردید و ما را تنها گذاشتید؛ و یا این که ما بی معرفتی می کنیم و سراغی از شما نمی گیریم.
این جا خبری نیست جز این که آدم ها با کاراشون قلب آقا را شکاندند و اصلا به روی خودشان هم نمی آورند.
این جا خبری نیست جز این که دروغ و غیبت و دزدی و چیزای دیگه خیلی عادی شده و با راحتی حق آدما پایمال میشه.
این جا خبری نیست جز این که محمد گلستان بود که توی عملیات فتح المبین ـ قطع نخاع شد. چند روز پیش توی فضای سبزپارک، کناربساط کوچک شکلات و بادکنک نشسته بود که سد معبرها بساطش را با چه وضعیتی ریختند و بردند!
این جا خبری نیست جز این که سلیمه خانم بود که دو تا پسرش توی عملیات کربلای 5 شهید شدندو پیکرشان هرگز بازنگشت و مثل خودت گمنام ماندند. صاحب خانه چند روز قبل اسباب هایش را ریخت توی کوچه! طفلک سلیمه خانم؛ فقط عکس پسرانش را بغل گرفته بود و در گوشه ی کوچه نشست و به سرکوچه چشم دوخت.
این جا خبری نیست جز این که ما هر روز داریم به زخم و تاول های جانبازهای شیمیایی نمک می زنیم. لابد تجربه کردید وقتی نمک به زخم بپاشند. چه سوزشی دارد!
این جا خبری نیست جز این که دارد یادمان می رود مزار شهید باکری کجاست! دارد فراموشمان می شود وصیت شهید خرازی و شهید همت چه بود؟!
اسم هایشان اگر سرکوچه و خیابان های شهر نبود و برای آدرس پستی نیازی به عنوان کردن نام خیابان ها و کوچه ها و بزرگراه ها نداشتیم، شاید نام آن عزیزان از خاطرمان می رفت! دارد از خاطرمان می رود چرا بعضی ها می خواستند موقع عملیات نوشته سربندشون یا زهرا باشد.
این جا خبری نیست جز این که ..........!!!
اگر بخواهم بنویسم حالا حالاها باید بنویسم ولی چه کنم که دیگر طاقت نوشتن را ندارم. خیلی دلم می خواست نامه ای که می نویسم شاد و روحیه بخش باشد. خیلی دلم می خواست به شما بگویم که امانت هایی که به ما سپردید صحیح و سالم هستند ولی چه کنم که نه خیلی اهل دروغ گفتن هستم و نه می شود به شهدا دروغ گفت. ولی ای کاش...
نمی دونم اگه الان بودید و این وضعیت را می دیدید چیکار می کردید!
نمی دونم اگه الان هم بودید برای دفاع می رفتید یا نه!
نمی دونم آیا این همه گریه کردن و به سر و صورت زدن به خاطر شما خوبه یا باید بیشتر...؟!!
نمی دونم باید چیکار کنم؟!! بعضی وقتها اونقدر دلم از دنیا می گیره و از کار آدما غمگین میشم که میام سر مزارتون و باهاتون درد دل می کنم؟ این همه تظاهر و بدی حالمو بد می کنه...
راستی اگر خواستی جواب نامه مرا بدهی، همراه نامه چند ماسک هم بفرست. این جا هوایش خیلی غبار آلود است؛ ولی هنوز امیدواریم به این که: ((گرچه رفتند ولی قافله راهش برجاست.))
ولی هنوز امیدواریم به این که: نیت جز، در گرو رفتن ما، ماندن ما.
علی اصغر بابازاده
با نام خدا، با ياد خدا و براي خدا
سلام وقت بخير،هرچند ميدانم اوقاتت هميشه خير و خوشي است ،نمي دانم از كجا شروع كنم فقط مي دانم اول نامه با سلام و احوالپاسي شروع مي شود، حال شما را ميدانم خوب است اما از حال من اگر مي خواهي مطلع شوي هيچ مپرس كه بس نا خوش احوالم و مدام از روزگار گله مندم. چند شب پيش ، جوعه شب بود خوابت را مي ديدم احساس كردم كسي صدايم مي زند توجهي نكردم گفتم من و خواب شهيد! خيلي پاپيچ نشدم تا اينكه ظهر روز شنبه بعد از كلاس كه از سلف به طرف خوابگاه بر مي گشتم اطلاعيه بزرگي توجهم را
به خود جلب كرد .نا مه اي به يك شهيد جرقه اي در ذهنم زده شد نكند آن خواب ارتباطي با اين نامه داشته باشد اين شد كه شروع به نوشتن نامه كردم از خوابم برايت بگويم، مي دانم كه ميداني نمي خواستم براي كسي بگويم اما احوالات دوستم ناخوش بود برايش تعريف كردم تا شايد كمي آرام بگيرد،خوب بود خيلي تلاش كردم تا آرام شود من خودم درونم بسيار نا آرام است نمي خواهم دوستانم نيز چنين باشند ، حالا خوابم را برايت مي گويم پيكر پاكت در تابوتي آرام گرفته بود و روحت نزد پروردگار.در مسير درب شمالي دانشگاه تا مسجد همان مسيري كه چند وقت پيش دو شهيد گمنام تشييع شده بودند تابوتت روي دست هاي بچه ها به اين طرف و آن طرف در ميان انبوهي جمعيت مي رفت، خيلي شلوغ بود كسي از پشت سر هي مي گفت برو و زير تابوت را بگير اما من انكار مي كردم و نمي خواستم بروم مي گفتم خيلي شلوغه نميشه جلو رفت اما ناگهان ديدم جمعيت كنار زده شد و راهي باز شد و خود تابوتت به طرف من آمد، خيلي عجيب بود روي دستان گنه كار من ..تابوت تو......
اصلا باورم نميشد تو كيستي ؟ از كدام شهر و دياري؟ چه پيامي داري؟مگر تو مرا مي شناسي كه به طرف دستان من آمدي؟ چه مي خواهي بگويي؟ مي خواستم كمي بيشتر صحبت كنم اما همين قدر بيشتر فرصت ندارم . من كه شما را نمي شناسم اما شما مرا ميشناسي مطمئنم كه مي شناسي ، اميدوارم كه شما را فراموش نكنم و ياد شما را در دل و بر زبانم جاري سازم و شما هم هميشه به يادم باشي، با ياد خدا شروع كردم با ياد خدا نامه ام را به اتمام مي رسانم.
احیای عشق
بسم رب الشهداء
درود بر تو باد، بر تو که هر درودی پیش رویت قد خم می کند و سر بر آستان شیداییت می نهد. این همه وسواس و اشتیاقی که این قلم لرزان برای رازگشایی با تو دارد عجیب است. گمان می کنم که حرمت قلم نیز در پیشگاه تو رنگ می بازد و بی فروغ جلوه می کند. مگر می توان با پر خیال به گفتگو با شهد نوشیده ی عشقی نشست که از پی یک قد قامت الصلاه دیدار معشوق را تکبیر گفته است؟ نه! بازهم هجمه تصورم گنجایی این حجم ایثار را ندارد و نبض قلمم نیز به سکوت می رود، چه توان کشیدن واژگان را ندارد و بس بی مایه می نماید.
اما بازهم بهانه ای دست داده تا با تویی که نمی شناسمت به سخن بنشینم. با تو که نمی دانم از کجایی و میعادگاه وصال محبوبت کجا بوده؟ خاک تف دیده ی شلمچه... بغض آبی ترک خورده اروند و کارون... فاو... که هرجا باشد، میراث دار تو و شاهد عشق بازی تو و معبودت بوده... خوب که گوش می سپارم هنوز هم می توان آوای شعفناک پر ملائکی را شنید که رزم دلاورانه ات را بزمگاهی تدارک دیدند تا نماز معبودیتت را با "سلامی" به آغاز بنشینی و جاودانگی بیاغازی.
اما من هنوز برای گره گشودن سخنم با تو، بی رمزی گره گشا مانده ام متحیر از اینکه سپیدی کاغذ چگونه یارای کشیدن نوایی را دارد که دم از سخن گفتن با تو می زند و گلگونی خونت چهره اش را شرمگین نمی سازد؟ نه! مثل اینکه دیگر مطمئن شدم که حرف زدن با تو، کار من زمینی نیست، که قلم سیاه روی و کاغذ شرمسار از سپیدیِ به غایت بی مایه و کم قدر نیز کم می آورند! تو را، ایثارت را، شیوه رندی و عاشقی ات را کم می آورند!
اما نمیخواهم که بین فاصله من و تو گم شود که می خوام این فاصله ها کمرنگ تر شوند، حرمت خونت را پاس بدارم و سنگری از علم و حلم بر پا نهم و نبردی دیگر را با پیروزی درخشانی رقم زنم تا نشان دهم وامدار شایسته و هرچند ناچیزی برای جان عاشق تو بوده ام، از علم سربندی بسازم و در کشاکش مبارزه با جهل و کژفهمی های زمانه، عَلَمت را بر زمین ننهم و راهت را آنگونه که در شأن توست ادامه دهم.
باز هم نوایی آشنا می آید...کجایید ای شهیدان خدایی... بلا جویان دشت کربلایی... . از روحت استمداد می طلبم تا یاد و راهت را همواره چراغ دار مسیرم سازد و من کم مقدار را توانی مضاعف بخشد تا ارزش هایت را تداوم بخشم.
نظرات شما عزیزان: